هرچند دیرهنگام و مزرورانه

(پیرامون کتاب «مداخلات فرامرزی و فاجعه ی سقوط جمهوری افغانستان»)

مصطفی عمرزی

تحولات پی در پی و سریع که بیشتر محصولات رویداد شوم هفت ثور بودند، موقع ندادند تا به عوامل بحران که ناشی از تحولات پی در پی بودند، چنانی که در خور آنان بود(محاکمه و جزا) پرداخته شود. 

از بخت بد، چون تمام جریانات منفی در زمینه ی اقتدار تاریخی و سیاسی پشتون های افغانستان(قوم اکثریت) صورت می گرفت، بیشترین زیان ها را همین قوم متحمل می شدند. با شهادت محمد داوود و فامیلش، سلسله ای آغاز می شود که بعداً با قربانی از جوانب راستی و چپی، می بینیم که اکثراً پشتون ها زیان دیده اند. هنگام حضور نظامی اتحاد شوروی نیز شدت جنگ ها در مناطق پشتون نشین، رونما می شدند. در کنار این تکدر، جنگ ایدیالوژیک که به موضع گیری های ضد قومی رسیده بود، چند طبقه ی درگیر پشتون ها را که حزبی بودند، به انحرافاتی می کشاند که اگر بخش کوچکی به دنبال توجیه نظام های ایدیالوژیک بودند که سعی می کردند با نکوهش گذشته، خود غیر مشروع شان را جا بیاندازند، چنین ذهنیت به قدری به مشروعیت تاریخی شان آسیب زد که با تحول هشت ثور، ستایش انواع افراد معلوم الحال غیر پشتون در برابر بزرگان پشتون که این کشور و این اقتدار را برای ما میراث گذاشته اند، در انواع آثار چپی ها و راستی های ما هم سرایت کرد که بدون درک درست تحولات بیست سال اخیر، اما پیامبرگونه به قوم خود خیانت می کنند. 

با ورود حضرت ناشناس در عرصه ی تاریخ، «ساری گمه په» را کم داشتیم که آن هم رونما شد. از همان طیف و از همان جناح، یکی دیگر که شاید از جفا های رفقای غیر پشونش در عذاب شده باشد، خیلی دیرهنگام و مزروزانه، اما سعی کرده نقش غیر پشتون هایی را هم محرز کند که در سال هایی که همه شبیه مُهره های اتحاد شوروی، ته و بالا می شدند، گویا می خواستند افغانستان را به سر و سامان برسانند. 

«رفیق» محمد اسحاق توخی از اعضای شناخته شده ی بخش پرچم(فراکسیون پشتون و افغان ستیز حزب دیموکراتیک خلق) بیست و چند سال بعد از قتل فجیع داکتر نجیب الله، کتابی تقدیم کرده که متاسفانه در قسمت های زیاد این تناقض نامه، جای تامل، همچنان خالی ست. در اقتباس هایی که از کتاب «مداخلات فرامرزی و فاجعه ی سقوط جمهوری افغانستان 1371» کرده ام، متوجه می شوید که چه گونه عوامل بحران که در واقع مُهره های اتحاد شوروی بودند، 29 سال پس از سقوط حاکمیت کمونیستی، هنوز هم جامعه ی افغانی را جایی می شمارند که در آن شبیه سمارق ها قد انداختند و با چهارده سال     کارنامه ی سیاه، می خواهند با نفی قبل از هفت ثور، گذشته ی خود را توجیه کنند. چنین کوته اندیشی، سوگمندانه که در جانب پشتون ها چپی، بیش از همه است. کاش کتاب آقای توخی، زمانی منتشر می شد که سلیمان لایق و نبی عظیمی زنده بودند تا حداقل کسانی را عذاب وجدان می داد که وقتی مُردند، روشنگری پیرامون آنان بسیار مهم نیست. 

دیدیم که در بیست سال پسین، چنانی که در مراسم دفن نبی عظیمی یا این خاین ملی رونما شد، جای خالی افشاگری هایی که باید خیلی زود صورت می گرفتند، آنان را به تقدس رساند تا اگر زنده هم نباشند، بقایای شان به نام آبا و اجداد، باز هم بر جامعه ی افغانی تحمیل شوند و خیانت کنند. 

آقای توخی، دیرهنگام و مزرورانه پی تطهیر داکتر نجیب الله، برآمده است. او کتابش را در یک کشور غربی(بلژیک) به پایان رسانده است. در حالی که به نام تحصیل کرده گان غربی، صد ها هموطن خود را به شهادت رسانده اند، با ذهنیت هایی که القای جنگ سرد بودند، برای نسل جنگ گرم، کتاب می نویسند! 

کتاب آقای توخی، اگر هنگام حیات داکتر نجیب الله هم انتشار می یافت، خیلی دیر بود. با تنقید بر اولین اثر یک پرچمی عقده مند که سراپا مشکلات جدی نوشتاری دارد، این حقیقت نیز محرز می شود که کسانی که سال ها به شیوه ی دیکته می نویسند، چه قدر سواد دارند. 

به هر حال، انتظار ما از همبتاران حزبی، این است که برای نسل ما، از خیانت هایی بگویند که کشور را به هشت ثور دچار کردند و موتیف های آن ها رفقای غیر پشتونی بودند که در زمینه ی میراث و اقتدار تاریخی ما، هیچ فرصتی را به خاطر بازی با حیثیت ما از دست ندادند. 

در روزگاری که وصول به آگاهی های کهکشانی عام می شود و حداقل پیرامون تراژیدی افغانستان، صد ها کتاب دست اول منتشر شده، ناشران آثاری که یک نمونه اش را در زیر معرفی می کنم، با انبوه سوالاتی خورد خواهند شد که در برابر تزویر شان رونما می شوند. 

داکتر نجیب الله، شخصیت مرکزی کتاب آقای توخی ست؛ هرچند او نیز دیرهنگام متوجه جفا هایی شده بود که با علایق شان به حزب خلق و پرچم گرایی در تنگنای آن ها ماندند و خود و قوم خود را زیان زدند. 

مایل نبودم تحلیل های یک زرد پرچمی معلوم الحال در مورد قبل از هفت ثور و بزرگان آن را بخوانم، اما توضیح پیرامون یک بخش تاریک تاریخ کشور که باز هم بزرگ ترین قربانی آن از قوم خود ما بود، برانگیخت تا با تایید تلاش های سالیان اخیر داکتر نجیب الله، یک فرصت دیگر نیز بسازیم تا نسل جوان ما ضمن آگاهی، در چاله هایی فرو نروند که هنوز هم بعضی عوامل بحران به خورد آنان می دهند، اما مایل نیستند مانند آقای توخی، از تاریخی بگویند که چه گونه مُهره شدند و در بازی هایی که چند میلیون افغان را تلف، مجروح و مهاجر کردند، از بار مسوولیت های خود شانه خالی می کنند و با خاک زدن به چشمان نسلی که در «دهکده ی کوچک جهان» زنده گی می کنند، بر اساس عقده های خود به تاریخ و بزرگانی خیانت می کنند که در زمینه ی میراث آنان، 14سال «هوررا» گفتند و اما بی خبر ماندند که مُهره هایی بیش نبودند. 

«در شرایطی که جنگ سرد بر روابط بین المللی، سایه افگنده بود، قدرت های غرب، کودتای محمد داوود در سال 1352ش را به حیث یک انکشاف منفی و یک پیروزی استراتیژیک اتحاد شوروی، تعبیر کردند که در نتیجه ی آن توازن و ثبات نسبی یاد شده بین دو قدرت بزرگ جهانی بهم خورد و در سایه ی رقابت دو قدرت مذکور، به ثبات افغانستان، آسیب شدید وارد کرد که اثرات ناشی از آن تا امروز هم ادامه دارد. به خصوص که پس از فروپاشی اتحاد شوروی و پدیدآمدن کشور های جدید در جغرافیای منطقه در سال 1991م و همچنان ظهور ابرقدرت جدید، چین، در سال های اخیر، ابعاد این «بازی» در منطقه وسیعتر و پیچیده تر شده است.» (مداخلات فرامرزی و فاجعه ی سقوط جمهوری افغانستان 1371ش، محمد اسحاق توخی، انتشارات دانش، کابل، 1400ش، صفحه ی 6)

اقتباس بالا، تحلیل کسی ست که بعداً می خوانید سعی کرده با درگیر ساختن عوامل تاریخی قبل از هفت ثور، آن پدیده ی شوم را نه تنها ماحصل انحصاری کردار بزرگان قبل از هفت ثور بشمارد، بل سعی کرده 14 سال رژیم کمونیستی را پدیده ی تصادفی ای جلوه دهد که در ایجاد آن، اکثراً بی طرف مانده بودند. در تناقضات زیاد نویسنده ی کتاب «مداخلات فرامرزی...»، عجز امثال او را درک می کنید که چه گونه مُهره شدند و تا سرحد بازی با حیثیت و آبروی شان، فکر می کردند می توانند بیرون از محاسباتی افغانستان را به صلح برسانند که داکتر نجیب الله با برنامه ی «مشی مصالحه ی ملی»، هرگز نمی توانست از دایره ای فراتر رود که می خواست با دخیل کردن حیثیت شاه مرحوم، گویا افغانستان را به صلح برساند. با قطع کمک های فدراتیف روسیه به حکومت کمونیستی کابل، مُهره های شوروی، قبل از مات کامل، جاروب شدند. 

«پادشاه افغانستان به جواب مکتوب اخیر حاوی پیشنهادات، سکوت اختیار کردند. ممکن است ایشان می خواستند یک تحول اجتماعی در جامعه به میان آید، ولی مایل نبودند ابتکار عمل در دست سردار محمد داوود خان، قرار داشته باشد و نشود که تحول اجتماعی هم مانند نهضت نسوان و پلان های انکشاف اقتصادی- ولو که در عصر پادشاهی ایشان عملی و تطبیق گردید- به کریدت حکومت سردار محمد داوود خان تمام گردد. چه ایشان در جوابیه ی 12 سنبله ی 1341ش اعلی حضرت شان از وقت و زمان مساعد و افرادی که یک تحول اجتماعی را عملی نمایند، تذکراتی داشتند.» (همان، ص 22)

اعلی حضرت شاه محمد ظاهر(رح) یکی از بی آلایش ترین شخصیت های تاریخ معاصر افغانستان است. شاید به دلیل این که «آگاه خاموش» بود، خرد سیاسی او که 40 سال ثبات به یادماندنی کشور را تضمین کرد، بیش از همه رفقایی را مایلش کرده بودند که آقای توخی در یک تناقض آشکار(نفی و التجا) او را به حد گستاخی، شخصی معرفی کرده که حریص تر از یک قوماندان تنظیمی، به کشور چسپیده بود. در این بینش، مردی کوچک نمایی می شود که در وصفش همین قدر بسنده است که پس از 40 سال سلطنت، محتاج کمک های کشور سعودی مانده بود. او هیچ اندوخته ای برای روز های مبادایی نداشت که بالاخره واقع شدند. 

در اوراق آغازین کتاب آقای توخی، درگیر ساختن شاه مرحوم با شهید محمد داوود، ترفندی ست که یک زرد پرچمی متاسفانه از قبیله ی گل مرجان، بیست و چند سال پس از اعدام نجیب الله، پیش از این که ترک دنیا کند، بهتر بود روی رفقایی را سیاه می ساخت که هنوز زنده اند و به نام غیر پشتون، روزشماری می کنند تا دوباره به اقتدار برسند. اگر چپی های ما آگاهانه برخورد می کردند، ممکن نبود مراسم تشییع جنازه ی خاینانی طولانی شود که شبیه نبی عظیمی، خبر مرگش با تاسف ارگ نیز پخش شد. عبدالوکیل(وزیر خارجه ی خاین داکتر نجیب الله) از سوی امرالله صالح، به مقام ریاست جمهوری، پیشنهاد شده بود تا سمت مشاور رییس جمهور را اشغال کند. چرا چنین فجایع رخ می دهند؟ به این دلیل که امثال توخی ها به کمونیسم و قشری گری، بیش از افغانستان و افغان ها باور دارند. این مصیبت نیز شبیه ملی گرایی های ما، یک طرفه مانده است. 

«اعلی حضرت به تاریخ 12 سنبله ی 1341ش مکتوب مرحوم محمد داوود را پاسخ دادند و اصولاً با ایشان موافقت نشان داده و آن را یکی از آرزو های پدر شان اعلی حضرت محمد نادر خان خواندند، ولی عملی شدن آن را به وقت و زمان مناسب و افرادی که بتوانند مسوولیت عملی ساختن آن را به دوش گیرند، موکول نمودند.» (همان، ص 18)

چه قدر این جواب شاه مرحوم، عالی و منطقی ست. با سقوط سلطنت، در بحرانی که به چهل سال رسید، در واقع یافت شخصیت هایی که بتوانند ایده های بزرگ را اجرا کنند، به یک آرمان چهل ساله مبدل می شود. شاه مرحوم می دانست که در کجا و در میان چه مردمی زنده گی می کند. گذشته ی شاه امان الله در خط شتاب را بزرگان افغان می دانستند. بنا بر این در فرصت سلطنت اعلی حضرت شاه محمد ظاهر(رح) تانی منطقی را پذیرفته بودند. 

«تا جایی که جریانات و حقایق اوایل دهه ی چهل شمسی(دهه ی شصت میلادی) ملاحظه می شود، انگیزه ی طرح و تدوین قانون اساسی 1343ش بیش از همه محصول رقابت هایی بود که مخالفین سردار محمد داوود در داخل دربار توانستند پادشاه را از رقیب شان محمد داوود و سیاست های او به مثابه ی خطری برای بقای سلطنت، هراسان سازند.» (همان، ص 26)

خیلی دور از انصاف است که تدوین قانون اساسی 1343ش را که عملاً قدرت در کشور را مایل به تمام افغان ها کرده بود، بر اساس تلقی ای بدانیم که گویا ترس سلطنت از خانواده ی سلطنت بود. 

در حدود سی سال پس از پایان حکومت سیاه کمونیستی در افغانستان، روشنگری های زیادی صورت گرفته اند که افغانستان در تقابل جنگ سرد، وقتی با شتاب جمهوری شهید محمد داوود(چنانی که از توخی اقتباس کرده ام) دچار نوسان سیاسی می شود، هرچند اولین رییس جمهور فقید افغانستان، سعی می کند با سفر به بلاک غیر شوروی، آن را جبران کند، اما در دام عوامل اتحاد شوروی که شاید محمد اسحاق توخی نیز از آن جمله باشد، با کودتای هفت ثور، ساقط می شود. 

«ناگفته نماند که یک بار هم در سال 1325ش(1946م) پادشاه برای کنار زدن کاکایش محمد هاشم خان از مقام صدارت، کاکای دیگرش شاه محمود خان را تحت پوشش «دموکراسی و فضای باز سیاسی»، روی صحنه آورد و وقتی حوصله ی خانواده ی سلطنتی از «دموکراسی آزمایشی» به سر آمد، پسر کاکایش محمد داوود را در سال 1332ش به حیث صدراعظم پیش کشید و این بار هم تجربه ی مذکور را برای به حاشیه راندن محمد داوود، مورد استفاده قرار داد. 

در خانواده ی سلطنتی، مثلت قدرت که مشتمل بر شاه، محمد داوود و سردار عبدالولی بود و اخیرالذکر به دلیل جوانی، نفوذ در اردو و تحصیلات عالی نظامی، خود را مستحق می دانست، شاه با وجود این که در درازمدت از او هم هراس داشت، ولی در همان مقطع زمانی برای کنار زدن محمد داوود از مقام صدارت، به او تکیه کرد.» (همان، ص 26)

نویسنده ی کتاب «مداخلات فرامرزی...» بعداً از سوء مدیریتی یادآور می شود که برخلاف تمایل علنی اش به شهید محمد داوود، هنگام ریاست جمهوری او رونما شده بود. 

حرف هایی رد و بدل می شوند که اختلافات درون خانواده گی باعث کشیده گی هایی در قدرت سیاسی شده بودند، اما یک سره کردن نابسامانی ها منوط به یک مسئله ی درون خانواده گی، اگر یک ادعای پرچمی نباشد، ناشی از عدم تامل است. 

شاه مرحوم در برابر عامه ی افغان ها قرار داشت. او از تمایلات مردم، آگاه بود. با وجود شهرت مدیریت خوب مرحوم هاشیم خان، خشونت و استبداد بیش از حد او، مکتوم نبودند. نیاز ها به جامعه ی باز، شاه محمود خان را روی کار آورد. اگر ادعای آقای توخی مبنی بر پیشنهاد شهید محمد داوود در رابطه به ایجاد شرایط دیموکراتیک را درست بدانیم، قبول او در سمت صدارت، همسویی با واقعیت ها بود. در این جا این سوال به میان می آید که اگر شاه کاملاً در تقابل با داوود قرار داشت و او را چنانی که امثال توخی ها می پندارند، صاحب حق ویتو بدانیم، آوردن رقیبش در بلندترین جایگاه دولتی که باعث احاطه در تمام ساحات حکومت می شود، معقول نبود. بنا بر این، قبول استعفای صدارت شهید محمد داوود، در نخست به پروسه ی رو به جلوی مربوط می شد که با شاه محمود خان، راه انداخته بودند و با تبدیل مدیران آن، نیاز به دهه ی دیموکراسی، اصلی بود که شاه مرحوم کاملاً به آن پابند بود. 

«با وجودی که قانون احزاب از جانب پادشاه توشیح نشد، ولی سازمان ها و جمعیت های سیاسی راست و چپ عملاً تشکل یافته و به فعالیت آغاز کردند و در فضای به وجود آمده، جراید سیاسی آزاد و غیر دولتی امکان نشر یافتند و مردم بهتر از گذشته، حرف های دل شان را می نوشتند.» (همان، ص 53)

«بر اساس مشاهده ی جریانات دهه ی 40 شمسی(دهه ی شصت میلادی) عوامل ذیل به حیث پیش زمینه ها دست به دست هم دادند تا محمد داوود از مقام صدارت، کنار برود:

-       رقابت ها و اختلافات درون خانواده ی سلطنتی.

-       ترس خانواده ی سلطنتی و حلقات صاحب امتیاز نزدیک به خانواده ی سلطنتی از سیاست خارجی محمد داوود. 

-       و سرانجام ترس برخی اشخاص در درون خانواده ی سلطنتی از قدرت گیری مجدد محمد داوود با استفاده از قانون اساسی جدید که به پادشاه پیشنهاد کرده بود.» (همان، ص 27)

در رد این برداشت، همین قدر بسنده است که شهید محمد داوود، قانونی را که بر اساس تلقی آقای توخی، مرحله ی دهه ی دیموکراسی را به وجود آورد، لغو کرد. 

«محمد داوود نیز تحت تاثیر جو جهانی آن زمان از سیاست ها و گرایش های رهبران یاد شده تا اندازه ای ملهم بود و در برخی مسایل با سیاست های رهبران مذکور در همسویی قرار داشت که این سیاست با دیدگاه ها و منافع خانواده ی سلطنتی، حلقات محافظه کار و صاحب امتیاز نزدیک به آن و همچنان محافل متعصب مذهبی افغانستان در تضاد و تقابل واقع شده بود.» (همان، ص 29)

«ذهنیت مسلط در خانواده ی سلطنتی طوری بود که آن ها دولت افغانستان را ملک مشترک خانواده می شمردند و حاضر نبودند قوه ی اجرائیه یا حکومت و یا مسوولیت پُست های مهم و کلیدی سیاسی به اشخاص خارج خانواده، سپرده شود.» (همان، ص 31)

اقتباس بالا، نیاز به روشنگری زیاد ندارد. آقای توخی می نویسد که عوامل بیرونی با تاثیری که روی افرادی در رده های بالای خاندان سلطنتی، ایجاد کرده بودند، برخلاف ادعایش،  فراتر از مسایل درون خاندانی، تحولات سیاسی افغانستان را رقم زدند؛ اما در رابطه به «ذهنیت مسلط در خانواده ی سلطنتی...» در هیچ کجای دنیا دیده نشده که حاکمان بر سر قدرت در هر نوع اشکال حکومت، مایل نباشند انحصاراتی داشته باشند. در تجربه ی سیاه و خونین حاکمیت کمونیستی، ذهنیت مسلط حزبی، به جای ذهنیت گویا مسلط سلطنتی، همه چیز را برای یک گروهک روس زده، انحصار کرده بود. 

«به هر حال، انکشاف اوضاع در سطح جهانی و انتظارات طولانی مدت اصلاح طلبان، تحول طلبان و تحصیل یافته های کشور به خاطر بازشدن فضای سیاسی، منتج به آن گردید تا طرح یک قانون اساسی جدید که مشروعیت نظام را مطابق نورم های قبول شده ی جهانی تسجیل می کرد، روی دست گرفته می شد. از آن جایی که در اواخر دهه ی چهل شمسی در نتیجه ی عواملی که در فوق برشمرده شد، سیاست های محمد داوود به بُن بست مواجه گردید، سرانجام برای کنار رفتن موصوف از مقام صدارت، کفه ی فشار به خصوص در درون خانواده ی سلطنتی به نفع مخالفین و رقبای محمد داوود، سنگین تر می شد و برای برون رفت از این وضع او باید به نفع استمرار و بقای نظام سلطنتی از قدرت کنار می رفت تا سیاست های داخلی و خارجی حکومت، بازنگری می شد. بدین ترتیب، اوضاع در جهتی انکشاف کرد که هر دو جناح(هم محمد داوود و هم رقبای او در داخل خانواده) با مفکوره ی طرح یک قانون اساسی جدید و تشکیل حکومت یا قوه ی       اجرائیه ی خارج از حلقه ی خانواده ی سلطنتی، توافق نمایند.» (همان، ص 33)

پس از این با آوردن اقتباساتی، تناقضاتی را در برابر خواننده ی افغان این تنقید قرار می دهم که اکثریت اعضای وابسته به ایدیالوژی های وارده در افغانستان، وقتی انتقاد کنند، عجز خود در تفکیک و تشخیص را بروز می دهند. دیدید که آقای توخی، برخلاف مازاد فکری اش از تقابل درون خاندان سلطنتی، اعتراف کرد که عوامل بیرونی در تغییرات سیاسی افغانستان، موثر بوده اند. همان هایی که بعداً از اعضای حزب دیموکراتیک خلق، ابزاری تری مُهره های تاریخ افغانستان را می سازند. 

تورق آن صفحات کتاب «مداخلات فرامرزی...» که نویسنده ی آن سعی کرده با بزرگ ساختن مشی مصالحه ی ملی داکتر نجیب الله، آشکارا از تنگنایی پرده بردارد که در یک حاکمیت وابسته به بیگانه، حتی بزرگ ترین اراده ها هم ناکام می مانند، ثبوت این حقیقت است که از آنان چنانی که فکر می کردند، کاری ساخته نبود. 

مشکل نجیب الله در تطبیق مشی مصالحه ی ملی این بود که نمی توانست سوا از دستان درازی که اتحاد شوروی از پرچمی ها، ستمی ها، تنظیمی ها و ظاهراً اخوانی ها برای محاصره ی افغانستان، قطار کرده بودند، مستقلانه تصمیم بگیرد. 

«با وجود این که دست آورد های مثبتی را در عرصه ی انکشاف اقتصادی- اجتماعی کشور، نصیب شده بود، روشنفکران و اقشار و لایه های متوسط شهری و برخی حلقات در حکومت و ادارات دولتی از طرز اداره ی سختگیرانه و خودمحوری او منزجز بودند که می توان گفت گوشه ی تاریخ و مورد انتقاد دوره ی صدارت او را همین مسئله، تشکیل می داد.» (همان، ص 39)

با چنین برداشت، نویسنده ی کتاب «مداخلات فرامرزی...»، آهسته آهسته پی توجیه کودتای خونین هفت ثور می برآید؛ هرچند به دلایلی که شاید توجیه تمنیات و کردار نیک شهید محمد داوود هم نباشد، به او مایل است. نقش پرچمی ها در کودتای 26 سرطان 1352ش، محسوس بود. 

«ولی وقتی از منظر امروزی و منافع درازمدت کشور به دهه ی مذکور، نظر انداخته شود، اقدام محمد داوود برای سقوط سلطنت(با این که دیدگاه ها در این مورد متکثر و رنگارنگ است) قابل تایید و توجیه نمی باشد؛ زیرا قربانی کودتای 26 سرطان 1352ش(جولای 1973م) تنها نظام سلطنتی نبود، بل که یک دهه تجربه ی نسبی دموکراسی، تشکل و مبارزات جریانات سیاسی، ولو در مرحله ی ابتدایی و پُر از کاستی ها و نواقص خود قرار داشت، از بین رفت و افغانستان به میدان داغ و سوزان جنگ سرد و تشدید رقابت ابرقدرت ها مبدل شد. 

همچنان دردناکترین و فاجعه بارترین پی آمدی که کودتای 26 سرطان 1352ش از خود برجا گذاشت، این بود که فرهنگ مبارزه ی سیاسی مسالمت آمیز و دموکراتیک در ذهنیت بخشی از تحصیل یافته ها و نسل جوان کشور رنگ باخت و احراز قدرت سیاسی از طریق تفنگ به حیث یک مُدل منفی رواج یافت و سیاست به بارک های نظامی راه پیدا کرد.» (همان، ص 59)

«نگرانی و هراس او از تشکل یک حزب ملی گرا بود که می توانست اقشار مختلف      طبقه ی متوسط جامعه را نماینده گی کرده و می ترسید که مبادا مانند دکتر مصدق ایران، کدام شخصیت اصلاح طلب و ملی گرا به وجود بیاید و باعث درد سرش گردد. 

پادشاه سابق نتوانست که قدرت خود را به طور موثر در راه موفقیت دموکراسی که دست آورد خودش بود به کار ببرد. بالاتر از همه این که نه محمد ظاهر شاه و نه اعضای دیگر خاندان او تا سال 1963م هنگامی که افغانستان به نظام دموکراسی آغازکرد، هیچ کدام شان اجازه ندادند تا چنان یک زعامت ملی خارج از خاندان خودشان به میان آید تا قدرت را به نفع مردم به کار ببرد.» (همان، ص 66)

چنین بهتان بی پایه اگر از جناح های بی مایه ی چپی و راستی صادر نشود، از افغان های مایل به راستی، هرگز صادر نمی شود. با توضیح بسیط این که تمام آن چه در دهه ی دیموکراسی صورت گرفتند، عبور از سد های سیاسی بودند که به گونه ای مستبدانه تلقی می شدند، بنا بر این، برخلاف برداشت آقای توخی، شاه و نزدیکانش نباید به ایجاد روند هایی دست می زدند که قدرت مطلقه ی شاهی را به شاهی مشروطه مبدل می ساختند. ما نمونه های زیاد تاریخی داریم که رژیم های مستبد شاهی، با موروثی ساختن قدرت، آن را در گرو خاندان خود نگه داشته اند. مردم ما سال ها پس از سلطنت نیز ولیعهد اعلی حضرت مرحوم را به درستی نمی شناختند. 

«با این همه ملاحظات، حقایق زنده گی روزمره در افغانستان این بود که پادشاه در اثر انفاذ قانون اساسی در نظر نداشت صلاحیت را به حکومت تفویض نماید، بل که می خواست خودش به حیث محور قدرت در کشور، شناخته شود.» (همان، ص 67)

با سقوط سلطنت، شاه به راحتی از قدرت کنار رفت. در حالی که هیجان عمومی وجود داشت برگردد، اما او چنین نکرد. زنده گی فقیرانه ی او در ایتالیا، خوب ترین سند است که در طول سالیان خدمت در افغانستان، از قدرت یا مازاد سرمایه و پول، سوء استفاده نکرده بود. اتهام وارد کردن به شخصی که 30 بعد را در فقر زنده گی کرد، اما خانواده ی همتای او در ایران، میلیارد شاخته می شدند، باز هم اگر برداشت یک مُهره نباشد، برداشت عامه نیست.

«به هر حال، واقعیت این است که دست غیب از آسمان تاریخ بیرون آمد و در بامداد 26 سرطان 1352ش(جولای 1973م) باز هم صدای آشنای محمد داوود پس از ده سال گوشه گیری به گوش مردم رسید و از تاسیس نظام جمهوری به مردم خبر داد. این رخداد غیر منتظره، مردم را به شدت تکان داد و نمی توانستند باور کنند که به همین ساده گی در طی یک شب، تاریخ- ورق خورده و بساط یک سلطنت دیرین و کهنسال، برچیده شده است و دوران دیگر، فرا رسیده است.» (همان، ص 78)

«دست غیب» وصف خوب نیست؛ زیرا شهید محمد داوود را همه می شناختند؛ اما در رابطه به این که گویا آن تحول از جنگ سرد، متاثر نبود، در کودتای خونینی محسوس است که عوامل شوروی با جا گرفتن در مغز استخوان نظام، بی کار ننشسته بودند. 

از کرونولوژی پس از 26 سرطان:

«بدون شک، محمد داوود که یک شخصیت با نفوذ سیاسی و نظامی دارای تجربه و     سابقه ی حکومتداری در دستگاه دولتی بود، در میان افسران اردو نفوذ و امکانات معین خود را داشت، ولی آن چه کار را برای او دشوار می ساخت، نداشتن یک سازمان سیاسی بود تا در آن مرحله ی حساسی که سلطنت سقوط نموده بود، اداره ی کشور را تحت پوشش آن قرار می داد. بر اساس همین مشکل بود که پس از تصرف قدرت با ایجاد    رابطه ی غیر مستقیم با رهبری جناح «پرچم» حزب دموکراتیک خلق افغانستان، همکاری آن ها را با نظام جدید، خواستار شده بود.» (همان، ص 79)

«به همین ترتیب، برگ برنده ی رهبری جناح پرچم ح.د.خ.ا، داشتن یک سازمان حزبی دارای تشکیلات سراسری بالنسبه منظم بود(با وجودی که با الغای قانون اساسی 1964 به وسیله ی محمد داوود، حزب- حق فعالیت علنی را از دست داده بود).» (همان، ص 80)

«کودتای محمد داوود در 26 سرطان 1352ش(جولای 1973م) در افغانستان، تعادل شکننده و ثبات نسبی اوضاع افغانستان در منطقه را که طی چهار دهه ادامه داشت، صدمه زد. تحول مذکور با وجود آن که پی آمد اختلافات درون خانواده ی سلطنتی بود، اما کشور های غرب و متحدین شان در یک تعداد کشور های اسلامی، آن را یک پیروزی استراتیژیک برای اتحاد شوروی و یک انکشاف منفی برای خود تعبیر کردند. همین مسئله، جو جدید را در تشدید رقابت های شرق و غرب در افغانستان و در منطقه به وجود آورد. به عبارت دیگر، شاه بیرون شد و ابرقدرت ها وارد شدند.» (همان، ص 83)

به نقل از سید قاسم رشتیا:

«اما در حقیقت ما باید از اعلی حضرت و حکومت شان تشکر نماییم که با پیروزی از این سیاست بی طرفانه و دوستانه، چنان شرایطی را به وجود آورده اند که سرحدات کشور های ما به یک سرحد صلح و آرامی مبدل گردیده، به طوری که ما مجبور نیستیم در این ... ادامه دارد