سکه ی ناچل

مصطفی عمرزی

مردم ما وقتی از آوازخوانی بدشان بیاید، می گویند «دلاک است!» شاید این یک خطاب خوب نباشد، اما بازارزده گی یا اجرای بازاری که شان هنر را پایین می آورد، می تواند مصداق افرادی شود که محصولات به اصطلاح هنری شان از تقلید های مرغ وار تا محتویات سراپا گندی را در بر می گیرد که مسایل جنسی جزو آن هاست. شهرت بد بچه بازی در کشوری که ادعای مسلمانی اش در بیش از چهل سال، صد ها مکتب را تخریب و هزاران معلم را آواره، مجروح و معدوم کرده، در نوا هایی نیز می پیچد که با موسیقی و آوازخوان، ارائه می شوند. بدتر از همه، وقتی از آن «طیف» راجع به شئونات موسیقی بپرسند، طبیعتاً که اصالت هنر موسیقی تحریف می شود. 

ما در چهل سال پسین، اگر اکثراً بازنده بوده ایم، در مقدارت ما کسانی گفته اند و تصمیم گرفته اند که حتی از آن چه باور داشته اند، نفرت می ورزیدند. 

«مخصوصاً از تاریخ، جغرافیه، کیمیا، فزیک و الجبر بدم می آمد.» (ناشناس ناشناس نیست، صبور الله سیاسنگ، انتشارات امیری، کابل، بدون تاریخ، صص11 – 12)

تقریباً از دو سال به این سو به وسیله ی یک کتابی که بدون درج تاریخ انتشار است، پیرمردی را جلو انداخته اند که در نوبت بازی با شئون قومی، بهتر از الحادی ها و اخوانی نمی تواند شکار شود. 

یک عمر پس از شنیدن آهنگ های تقریباً خوب و بد ناشناس، ناگهان وی را در جلد کارشناس تاریخی یافتیم که هرچند بر فراز توحش چنگیز ها، تیمور ها و غیره لنگ و لاش ها بنا شده، اما همواره و یک طرفه گریبان کسانی را می گیرد که با مدیریت آن ها صاحب کشوری به نام افغانستان استیم و اکثر دار و ندار مدنی و قابل استفاده ی آن، به 300 سال پسین، بر می گردند. 

قبل از همه، توجه شما را به شگرد هایی جلب می کنم که چه گونه و مغرضانه وقتی سعی می کنند به ما آسیب برسانند، طعمه های خود را بزرگنمایی می کنند که اگر دلاک هم نباشند، اما در جلد یک آوازخوان نیز بتوانند به اصطلاح تابوشکنی کنند.

بدون شک، آراء و افکار ناشناس در موضع تاریخ ما به اندازه ی اظهار نظر یک دلاک هم ارزش ندارند؛ زیرا در باب تاریخ افغانستان، آن قدر چهره های محترم داریم تا از درک آن عاجز نیاییم. افزون بر این، در روزگار ما که اطلاعات، جهان را دهکده ساخته اند، هیچ نیازی نیست تا با اعتقاد به کیش شخصیت، گذشته را به گونه ای بنگریم که کسی با جهالت محض، در حالی که سلسله ی نبوت، خاتمه یافته، پیامبرگونه، اما بی اعتقاد به خدا، تاریخ را تحریف می کند.  

«دکتور فطرت را یکی از سه آوازخوان پرآوازهء نیمهء دوم سدهء بیستم افغانستان، نامیده اند. آن چه مرا سوی او می کشاند، تنها هنرش نبود، مایه و شیوهء پاسخ هایش در مصاحبه ها بود: بسا فراتر از ساز و آواز می گفت و شگفت زده ام می ساخت.» (همان، صفحه ی بی شماره)

«نه گفتن به سردار داوود در اوج قدرت ریاست جمهوری، کار آسانی نبود، اما صادق فطرت به او جواب رد داد. مخالفتش با رژیم های بعد از داوود هم به مردم معلوم است. این شخص قاطعیت دارد و در افغانستان ثبوت کرده است که اگر وعدهء همکاری بدهد، از همه چیز می گذرد. به وعده وفا می کند.» (همان، ص 78)

بلی، برای آن که قهرمان کذایی را به نام تابوشکن، خوب جا بیاندازند، او را به گونه ای معرفی می کنند که اگر بر گذشته، داوری کرد، شهرت کذایی اش می تواند جلو تردید هایی را بگیرد که هرچند جلو امثال ما را گرفته نمی تواند، اما توده های عامی را مرعوب می کند که وقتی یک به اصطلاح آدم مشهور چیزی بگوید – ولو در حد صلاحیت، بینش، درک و آگاهی هایش هم نباشد – می تواند مهم باشد. به هر حال، چون «وعدهء همکاری داده بود»، نمی توان بسیار گله کرد؛ زیرا از خودفروخته، هر کاری ساخته است. چنانی که آورده اند، «در افغانستان ثبوت» هم کرده بودند. 

«ناشناس اینک شناسا شده است. پشتونخوا از کران تا کران و مخصوصاً مردم افغانستان باید ناشناس را در نقش سرمایهء هنری و ادبی ملی ببینند و برون از هر گونه تنگ چشمی و سخت گیری، ارج بگذارند. 

اگر ناشناس در زبان خودش از کوتاهی بخت، دامان پُر از گل ندارد، برای هنر دوستان در سیمای گلزار رنگ و بو ظاهر می شود. ناشناس در راستای پاسداری و پرورش هنر و ادب پشتو، یاد فراموش نشدنی دیروز، زبان گویای راست تلخ امروز و مژدهء فروزان فرداست. عمرت طولانی باد!» (همان، ص 148)

در اخیر شیره کشی هایی که آبروی یک آوازخوان بی چاره را بُرده اند، باز هم از همان ترفندی سود می برند که در آغاز او را بزرگ ساخته بودند تا سخنان سبک، غیر واقعی و دروغی اش را جا بیاندازند. 

من که کاملاً مراقب پشتون ستیزی های دو دهه ی اخیر استم، متوجه شده ام که استفاده از اخوانی ها و الحادی پشتون که با گذشته ی خود به نام رقیب سیاسی، مشکل دارند، بدون توجه بر این که بدانند شوونیستان غیر پشتون، بی شرمی را به حدی رسانده اند که به نام لوطی نیز امتیاز می خواهند، از طرز داوری ها و انتقادات شان نه به نام روشنگری، بل به خاطر تضعیف مشروعیت تاریخی خودشان و شکستن روحیه ی اکثریت پشتون ها نیز سود می جویند تا با وانمودن این که گذشته ی زشت داشته اند، جا را برای طرف ها و افرادی خالی کنند که از میراثخواری چنگیزخان تا تیمور لنگ، به سقوی های زشت اول و دوم رسیده بودند و در دو دهه ی اخیر، هر نوع مزدوری برای بیگانه را به نام شراکت، دوستی، آزادی بیان و رسانه، توجیه می کردند/ می کنند. 

کتاب «ناشناس ناشناس نیست» از آدرس صبور الله سیاه سنگ، اما برای من که آقای سیاه سنگ را می شناختم، به این جهت غیر منتظره بود. اولین بار نام سیاه سنگ را در مقدمه ی کتاب «سلام بر عشق»، اولین اثر داستانی عبدالرزاق مامون، خوانده بودم. باید بگویم که آن مقدمه و آن کتاب، در شمار نشرات خوب دوره ی کمونیستی، آثار انگشت شماری بودند که ارزش خواندن داشتند. در دنیای مجازی نیز اصولگرایانی را می شناسم که بی توجه بر گذشته های چپی و راستی خویش، خوب را خوب و بد را بد می گویند. اکثر افغان هایی که آقای سیاه سنگ را می شناسند، یادشان نمی رود که او با چه منطقی از پشتون ها دفاع می کرد. یک نمونه ی بسیار خوب و فراموش ناشدنی آن را در کتابی به نام «روایتی از ما در حدیث دیگران» اثر سلطان سالار عزیزپور(از شوونیستان تاجک) خوانده بودم که هرگز یادم نمی رود و خیلی سعی کردم در این تنقید بیاورم تا مردم ما متوجه باشند اصولگرایانی مانند صبورالله سیاه سنگ، اگر غرض نباشد، اهل گرایش قومی نیستند. کتاب آقای عزیزپور به این دلیل نیز اهمیت دارد که شاید اولین افغانی باشد که جسارت کرده بود مجموعه ای را چاپ و منتشر کند که با تنقیدات امثال سیاه سنگ ها بر خودش، هرگز نتوانسته پاسخ آنان را بدهد. چنان جسارت، ستودنی ست. حتی خیلی از بزرگانی را می شناسم که تحمل یک سطر کوچک انتقاد را هم ندارند(متاسفانه هنگام نگارش این تنقید، نتوانستم به آن کتاب آقای عزیزپور، دست یابم).

اگر فرهنگ انتقاد، چنانی که در کتاب عزیزپور، آمده بود، تعمیم یابد، بدون شک بر عزت نفس فرهنگیانی می افزاید که با انتقادات نخبه گان، آثار خود را پیراسته و بهتر می سازند. یک لطف تنقید نخبه گان در این نهفته که شما را متوجه کاستی های واقعی می کند. 

«برای جلوگیری از نگارش نام ها و رویداد ها، متن کامل تایپ شده، روز دوم دسمبر 2018 به دکتور فطرت سپرده شد. برگ های کنونی، فرآوردهء نهایی پس از دریافت چراغ سبز از سوی او در روز 29 دسمبر 2018 است.» (همان، سر سخن، صفحه ی بی شماره)

ناشناس، پس از آن که با موج انتقادات هموطنان ما مواجه شد، دست و پاچه و طی چند مصاحبه، وانمود کرد که آن چه گفته، اکثراً به دلیل بی خبری بوده است؛ اما چنانی که اقتباس کرده ام، دیدیم که کتاب «ناشناس ناشناس نیست» پس از تایید و اجازه ی او، از سوی آقای سیاه سنگ، چاپ و منتشر شده است. 

متذکر شدم که به خاطر استفاده ی راحت، بزرگنمایی کسانی که شکار می شوند، یک اصل ستمی گری ست؛ اما آیا واقعاً ناشناس، آن قدر محبوب و مشهور است که در جای مورخ نیز مقبول بیافتد؟ 

حداقل به عنوان بیننده و شنونده ی آهنگ های افغانی از دهه ی شصت تا کنون، هیچگاه در جامعه ی افغانی، نام ناشناس، جلوتر از نام های احمد ظاهر، احمد ولی، منگل، فرهاد دریا، وحید صابری، وحید قاسمی و ده ها تن دیگر نبوده است. مثلاً در منزل ما، به خصوص در منزل کاکایم که خودش یک هنرمند و خیلی به موسیقی علاقه داشت، وقتی صدا و تصویر ناشناس، رسانه یی می شد، با پوزخند و تمسخر، سعی می کرد او را تحمل کند تا در یگانه تلویزیون دولتی، نوبت یک جیره ی هنری دیگر برسد. 

من از طرف یک خاله ام(مرحوم شاکره سعید) که عروس مرحوم قاضی محمد امین خوگیانی ست، رابطه ی خویشی هرچند دور، اما با مرحوم محمود حبیبی، دارم. شوهر    خاله ام، مرحوم ولی الله خوگیانی، پسر خاله ی مرحوم محمود حبیبی ست. در منزل ما، گاهی داستان هایی راجع به ناشناس نیز می آمدند که یکی را هرگز فراموش نمی کنم. تعریف این یکی در این برهه به این خاطر جالب است که آقای ناشناس در موارد مختلف، بر حیثیت و شان خانواده ی محترم حبیبی تاخته و از مرحوم سرمحقق محمود حبیبی تا علامه عبدالحی حبیبی نیز نگذشته است.   

«در انتخاب فطرت به جای حبیبی، علاوه بر طعنه های مردم و ذوق خودم، اهانت نامهء محمود حبیبی – پسر کاکایم – که از فرانسه به پدرش نوشته بود: «آوازخواندن ناشناس، لکهء بدنامی پاک ناشدنی بر دامان خانوادهء ماست» هم دخیل است.» (همان، ص 3)

یک آهنگ ناشناس، مشهور است که «گل، خار داشت، من ندانستم/ شیرین یارکم یار داشت، من ندانستم»، اما افغان های زیادی نمی دانند که آقای ناشناس، زمانی که در رادیو- تلویزیون دولتی، مقام و منصب عالی داشت، پی هوس های پیری، دنبال عشق بازی افتاده بود. این رسوایی که می توانست رسوایی خانواده گی را در پی داشته باشد، نزدیکان او، از جمله مرحوم محمود حبیبی را واداشته بود به هر طوری که می شود، جلو وصلت کسانی را بگیرند که صغیره و کبیره بودند. 

آقای ناشناس از رسوایی نجات می یابد، اما چنان از خانواده ی حبیبی، کینه به دل می گیرد که در کتاب «ناشناس ناشناس نیست»، در موارد زیاد، نتوانسته از بدگویی ها عقب حبیبی ها خودداری کند. به هر صورت، کسی که در جلد یک پشتون ستیز درآمده، خودش را بهتر معرفی کرده است.  

«در مجموع، ادبیات فارسی را دوست دارم. راست بگویم و کسی آزرده نشود، ادبیات پشتو هرگز نتوانست مرا به خود جذب کند. از کار اکثریت نویسنده گان پشتو، خوشم نمی آید. یا طرز افاده و شیوهء بیان شان جنبهء مبالغوی دارد یا به کلی از موضوع دور می روند. اگر بخواهید، نام های شان را می گویم.» (همان، ص 30 )

متاسفانه یک طیف پشتون های حزبی که الحادی و اخوانی اند، به قدری در فرهنگ های دیگران، استحاله شده اند که زیر سوال بُردن تاریخ قوم خود را به نام گرایش های اسلامی و فارسی نیز توجیه می کنند. تاریخ های بدون مرز به اصطلاح اسلامی یا ایرانی بازی هایی که منتهی به فارسیسم می شوند(پارسی پوهنه) از اثرات و تبعات زشت فرهنگ های بیش از نیم قرن اخیر هستند که بیشتر پس از هفت ثور، گریبان قوم ما را گرفته اند. اگر می بینید که یک پشتون الحادی یا اخوانی، به نام دین و حزب، گذشته ی خود را نفی می کند و این نفی جاهلانه دربست به نفع پدرامی ها تمام می شود، به طرز بینش آنان عمیق شوید که چه گونه زیر تاثیر جعلیات دیگران، کمر خم کرده اند. 

«من صادق فطرت هستم! حق را حق می گویم و ناحق را ناحق. چپ و راست حساب کنیم، زبان پشتو، تاریخ مکتوب، بالاتر از چهارصد سال ندارد. در همین چند قرن خود هم آن چه دارد، تمامش شعر است. لسانی که در آن کیمیا، فزیک و بیولوژی نباشد، تاریخ، جغرافیه و جیولوژی نباشد، روان شناسی، فلسفه و آثار علمی نباشد، شعر و شعر و شعر – ولو هر قطعه اش شهکار – کدام درد پشتون ها را دوا خواهد کرد؟» (همان، ص 141)

من در مقاله ی «فرهنگ پشتو» به درستی پیرامون زبان پشتو، نوشته ام. بنا بر این در این جا لازم نمی بینیم ضروریات آن را بیاورم، اما تذکر این نکته لازم است که صد ها زبان دیگر نیز وجود دارند که می توانند مشمول تعریف ناشناس شوند. اصولاً آن چه را با کم خردی برشمرده، در صورت تعمیم آن ها، مواردی اند(علوم عصری) که به یک یا بیش از یک قرن اخیر، تعلق دارند. افزون بر این، پشتون ها نیز حق داشتند/ دارند زبانی داشته باشند که از گذشته های دور تا کنون، نه فقط شعر، بل با ابعاد آن، زنده گی سیاسی، اجتماعی، دینی و فرهنگی خویش را که اکثراً شفاهی ست، رشد و انتقال دهند. فکر کنید، کسی را که در مسند داوری نشانده اند، به اندازه ای از درک ابعاد زبان، عاجز است که فکر می کند اگر آن چه شمرده، نداشته باشد، بی مصرف است؛ اما خوشبختانه با دهن کجی غیر مستقیم، فارسیست های ما را متوجه می کند که سیاست یک دست سازی زبانی که گویا زبان فارسی به دلیل همه گیری و سابقه ی تاریخی، باید یگانه زبان کشور باشد را کنار بگذارند.

«اگر زبان واحد می توانست عامل پیشرفت و وحدت همگانی شود، می بینیم که چندین مملکت عربی با یک زبان، یک دین و یک فرهنگ نمی توانند با کشور کوچک اسراییل، مقابله کنند. اگر تعدد زبان ها، لهجه ها و مذاهب، سبب از هم پاشیدن یک کشور می شد، هندوستان با داشتن بیش از یک هزار زبان و لهجه با اقوام و مذاهب مختلف باید هزار پارچه می شد، اما یک کشور است. هالند به اندازهء یک انگشتانه ممکلت است. در آن سه – چهار زبان وجود دارد، اما از پیشرفته ترین کشور های اروپا، محسوب می شود.» (همان، ص 36)

اما خوب است چند نمونه ی دیگر را نیز بخوانید که چه گونه مدعیان سیاسی در افغانستان، اکثراً با عقل و دقت، بیگانه اند. 

«فطرت: موسیقی افغانستان خالص نمانده، زیرا طی سه هزار سال آن قدر لشکرکشی ها، فتوحات، مهاجرت ها، داد و ستد های تجارتی، اجتماعی و انفرادی(به سطوح مختلف محلی) صورت گرفته – از مسیر راه ابریشم – که یک انتهایش از کنج کاشغر و بدخشان می گذرد و انتهای دیگرش تا سوریه و سایر ممالک عربی می رسد. 

به گفتهء شاعر «همه داستان هستی بشنیدم از میانه/ نه ز ابتدا خبر شد نه ز انتها نشانه». آغاز را نمی دانم و خاتمه همیشه مستور است. یافتن قوم خالص، زبان، دین و مذهب خالص مشکل است. اسکندر آمد و کارزاری به راه انداخت که ذکرش هفتاد من کاغذ می خواهد. چنگیز آمد و تیمور و فوجی از جنگجویان و جنون پیشه گان. چه خالص می ماند؟ با این همه ترکیب ها و تعامل ها، چه گونه ممکن است موسیقی، خالص باشد؟» (همان، ص 34)

در جای دیگر، همین شخص با ناشناسی کامل، یادش می رود که قبلاً چه گفته بود:

«اما در افغانستان، موسیقی در طول قرن ها بدون این که در قالب فورمول های منظم گنجانیده شود، با تغییر و تحول جزئی، از یک نسل به نسل دیگر و از یک حنجره به حنجرهء دیگر، انتقال یافت.» (همان، ص 72)

«یک آهنگ است، شش- هفت سال پیش در فلم «وقت» توسط راوی، کمپوزر معروف هندی، کمپوز شده ظاهراً. حالا آن را زمزمه می کنم: ای میری زهره جبی/ تجهی معلوم نهی/ تو ابهی تک هی هسی- اور می جوا/ تجهی په قربان میری جان میری جان. 

این پارچه همان طور که برای هندی ها هندی به نظر می رسید، برای افغان ها هم هندی به نظر می رسید؛ زیرا در 1967 در فلم خوانده شده، در حالی که هژده سال پیش توسط استاد فاضل ما عبدالغفور برشنا کمپوز و شعرش هم توسط او سروده شده است. این آهنگ را هنرمند فراموش شدهء ما، شهلا، خوانده است: مدتی شده که ترا مه ندیم سر راه/ آخر از خانه برآ ماه کم نما/ که منم عاشق و مفتون یک نگاه.» (همان، ص 73)

«مخصوصاً قزلباش چرا یاد شده است؟ قزلباش یک شاخهء اهل تشیع است. کلاه سرخک ها و بقایای سوغات نادر افشار هستند و گوشه ای از مذهب شیعه است.» (همان، ص 104)

«سیاسنگ: کرزی در نگاه شما!

فطرت: به خودش هم گفتم: در افغانستان از احمدشاه بابا تا امروز، زعیم ملی نداشته ایم. در میان مردم ما قایدی چون مهاتما گاندی، نلسن ماندیلا یا خان عبدالغفار خان، ظهور نکرده است، اما به تو می توان اعتماد کرد و امید بست. راز به دست آوردن دل ها را خوب می دانی و در این رشته، مسلط هستی. استعداد قاید ملی شدن را داری!» (همان، ص 67)

به نظر ناشناس، قاید ملی شدن، یعنی به دست آوردن راز دل هاست. اگر این نظر را محک بزنیم، 99 درصد مردم جهان از قاید ملی، محروم می شوند. در تعاریف معمول، شخصیت های ملی به کسانی گفته می شود که مورد قبول اکثریت یک کشور باشند و حضور آنان با دولتسازی، کشورسازی، عمران، امنیت، عزت، وقار و خوداری توام باشد. اکثر بزرگان افغان در سه سده ی پسین، مشمول این تعریف اند. 

«فهم و ذوق عامه را یک طرف می گذارم، من از جامعهء روشنفکری می نالم. روزی از داوود فارانی که برای کدام برنامهء رادیویی، مضمون تاریخی می نوشت، پرسیدم: چرا شوقی و تخیلی هر کس را دل تان خواست قهرمان می سازید و بی هوده تا آسمان هفتم بالا می برید؟ شاه امان الله از کجا، چه وقت و چه گونه قهرمان شد؟ با تعجب نگاهم کرد و خواست دلایلم را بشنود. گفتم: امان الله یک شهزادهء برج عاج نشین بود و با شان و شوکت ظاهری به قدرت رسید. غیر از ملکه ثریا، یک نفر از ملت هم پشت سرش نبود. عسکر تربیه شده برای دفاع خود نداشت، چه رسد به دفاع از کشور. با چند اقدام تجدد طلبی عجولانه هم سرنوشت خود را تباه ساخت و هم تا امروز مردم، تاوان اشتباهاتش را پرداخته اند.» (همان، ص 142)

از کی گله کنیم؟ شهرت اکثر بزرگان ما به قدری ست که اکثر هموطنان غیر پشتون ما نیز به احترام آن ها کتاب ها منتشر کرده اند، اما یک خودباخته ی کمونیست، به جای سپاس، بر آنان اعتراض می کند تا قبل از همه بر عقل او شک کنیم که اگر اعلی حضرت شاه امان الله به خاطر رفاه مردم، بازنده شد، آیا اثرات آن بدتر از سقوی های اول و دوم، کودتای هفت ثور، تجاوز شوروی و مصایب سالیان پسین بودند؟

این کتاب، بیشتر به این دلیل بازاری شد که «سکه ی ناچل» پرچمی، یک مصاحبه ی مزخرف، انجام داده بود. طرز قضاوت او بر رفقای فراکسیون دیگر(خلقی) نیز جای حرف بسیار نمی گذارد؛ هرچند سکه ی ناچل، سعی کرده حقایق را وارونه کند.

«خلقی های در مجموع با هر کس و هر چیز، برخورد جاهلانه، عقده مندانه و توام با نوعی لجاجت ذاتی داشتند. پرچمی ها از این نگاه کمی خوب و در مقایسه با خلقی ها، اهل دانش و استدلال بودند. گفتار و رفتار شان هم متمدنانه و همراه با ادب و حرمت بود. در حصهء خودم، جالب است که خلقی ها تا بسیار دیر فکر می کردند که من پرچمی هستم.» (همان، ص 45)

«پس از ترجمهء کتاب «تاریخ حزب کمونیست اتحاد شوروی»، مرا به مسکو خواستند و هزار دالر، جایزه دادند. جمعاً سه کتاب را ترجمه کرده ام.» (همان، ص 140)

«روزی عبدالرووف بی نوا پرسید: شوروی برای تحصیل می روی؟ گفتم: می روم. در 1962 برای آموختن زبان روسی رفتم. چهار سال آن جا ماندم. برگشتم به کابل و در 1968 باز رفتم. دو هفته پیش از آمدن روس ها به افغانستان، بار دیگر مسکو فرستاده شدم. جمعاً چهار و نیم سال مدت اقامت در شوروی برایم بدترین سال ها بودند؛ اما با همه درد سرهایش، جای شکر باقی ست: برخلاف کسانی که می رفتند و از آن طرف با اتهام کمونیستی در پیشانی برمی گشتند، بدون مُهر و اتهام سیاسی رفتم و بدون مُهر و اتهام سیاسی برگشتم.» (همان، ص 69)

«در موقعیت بدی گیر ماندم. اولین بار مجبور ساخته شدم که وظیفهء تحمیلی را اجرا کنم. در حقیقت، بر من قبولانده شد که بخوانم. برخلاف ترانه های سیاسی قبلی «آن دیو شب» و «ای د آزادی خاوری» که هر دو را به رضایت خود خوانده بودم، این یکی با تحکم بر تقدیرم نازل گردید. به هر صورت، آهنگ آماده و خوانده شد.» (همان، ص 88)

چند مورد جالب:  

«اگر از من بپرسند که شما می گویید خط دیورند را به رسمیت نمی شناسیم، بعد چه طور نام این منطقه را پشتونستان می گذارید و می گویید: اول هندوستان است، باز پاکستان، پشتونستان و این طرف افغانستان. 

وقتی نام مستقل باشد، دلالت به خاک و سرزمین کشور مستقل می کند. چه طور امکان دارد؟ یعنی در حقیقت، خط دیورند را به رسمیت شناختیم. اگر قسمتی از خاک افغانستان است، چرا پشتونستان بگوییم؟ از یک طرف دعو داریم که این خط بر ما تحمیل شده، در حالی که عین فرهنگ، عین زبان و عین رسوم و رواج ها در هر دو طرف موجود اند. یک پسر کاکا، آن سوی خط و یک پسر کاکا، این طرف خط. چرا؟ من جوابی به این پرسش ندارم. چه بگویم؟ اگر بپرسند وقتی که دیورند را به رسمیت نمی شناسید، چرا پشتونستان پشتونستان می گویید؟ اگر فردا کدام روزنامه یا اخبار شان نشر شود، آن ها سند می داشته باشند.» (همان، صص 51 – 52)

«دو روز پیش از پرواز سوی انگلستان[24 سپتمبر 1991] مرا به دفتر آی اس آی بُردند و ضمن محبت ها پرسیدند: به نظر خودت چه اقدامات مناسب تر اند تا در آینده آن ها را مد نظر داشته باشیم؟ گفتم: اگر تصور می کنید که حکمتیار، ربانی و سیاف در افغانستان طرفدار دارند، کور خوانده اید! تنها شخصی که گرچه از عمرش چندان چیزی نمانده و می توان از نام و شهرتش در راه منافع و مصالح علیای افغانستان، استفادهء نسبتاً معقول کرد، محمد ظاهر شاه و حکومت تحت رهبری اوست. البته، از نگاه شخصی، خودم مخالف درجه اول سلطان و نظام سلطنت هستم، اما این واقعیت افغانستان است و اختلاف شخصی من با شاه نمی تواند مهم باشد.» (همان، ص 80)

«آهنگ «دیو شب» پس از سه بار نشر شدن در رادیو، توقیف شد. پرسیدم: به چه دلیل؟ به امر چه کسی؟ گفتند: از منبع بالا تلفون آمد و گفت: دیگر نشر نشود. تا امروز نه نام «منبع بالا» را به من  گفتند و نه نام شخص تلفون کننده را. بعد ها از طریق خصوصی شنیدم که اعتراض کننده زینب داوود – همسر سردار داوود و خواهر ظاهر شاه – بود. از قرار معلوم، روزی به شوهرش گفته بود: اگر تبدیل نظام شاهی به جمهوری و حصول قدرت سیاسی بود، موفق شدی و به هدف رسیدی. حالا چه ضرور که شاه سابق را «دیو شب» بگویند و ترانه اش را به گوش مردم برسانند؟ قضایای سیاسی شما دو نفر یک سو، شنیدن آهنگی که کنایه علیه برادرم در آن باشد، برای من که خواهرش هستم، خوش آیند نیست.» (همان، ص 90)

«سردار داوود چنان حالت سر در گمی را به میان آورده بود که برای فردا امید نداشتیم. خودش بود و چهار نفر مطیع مطلق دیگر. در اتاق درآمده بود. می گفت تصمیم، شرط اول موفقیت است و خواست خودش را بر ملت، تحمیل می کرد.» (همان، ص 89)

«در دوران جمهوری سردار داوود یک سلسله واقعات وخیم به وقوع پیوست. کار ها به جای آن که به اهل کار سپرده شوند، به صورت غیر عادلانه به کسانی که قابلیت، ظرفیت و توانش را نداشتند، سپرده شدند. مصایب، آفات، فساد و نابسامانی اداری مثل مریضی ساری به گوشه گوشهء ولایات و اطراف مملکت رسید.» (همان، ص 92)

در کتاب «ناشناس ناشناس نیست»، مواردی که افغان ستیزان را ناراحت کنند نیز زیاد اند. 

«سیاسنگ: یکی از بزرگان خانوادهء شما به هواداری از نهضت امانی، کشته شده بود.

فطرت: شاید اشاره به مولوی عبدالواسع – کاکای پدرم – باشد، اما موضوع طرفداری از نهضت امانی، درست نیست. 

وقتی شاه امان الله در حال فرار بود، طرفدارانش کتابی ترتیب دادند و در آن حبیب الله کلکانی را طی چند فتوا، تکفیر کردند. آن ها خانه به خانه می گشتند و از عالمان دین می خواستند در پای حکم تکفیر، دستخط و مُهر بگذارند. نوبت به مولوی عبدالواسع رسید. گفتند: «مولوی صاحب! حکم تکفیرش نوشته شده، شما صرف تصدیق کنید.» جواب داد: «بر اساس احکام دین اسلام، نمی توانیم فرد غایب را مومن یا کافر بنامیم. بدون دیدن خودش و سنجیدن حضوری اعمالش، حکم غیابی تکفیر کسی را تصدیق نمی کنم. این عمل، خلاف شرع است.» هرچه اصرار کردند، موفق به گرفتن امضایش نشدند. 

چندی بعد، نماینده یا نایب الحکومهء امیر حبیب الله کلکانی، به قندهار رسید. امان الله خان، گریخته بود. عالمان دین و مخصوصاً  تکفیرکننده گان، یکایک شناسایی شدند. به شمول مولوی عبدالواسع و محمد ولی خان که می گویند نایب الحکومهء قندهار بود، همه را سوی کابل بُردند. 

از منابع مختلف شنیدم که در مسیر راه قندهار – کابل، تار های ریش مولوی عبدالواسع را کنده و تحقیر کنان نزد امیر در شیرپور آوردند. اول خواستند محمد ولی خان – از اولادهء امیر دوست محمد خان – را به دهانهء توپ ببندند. امر شد که دستانش را با ریسمان گره بزنند. می گویند با مشت به سینهء داروغه زد و گفت: «ضرورت به ریسمان نیست. من آدم ترس نیستم و به توپ عشق دارم.» میلهء توپ را دو دستی در وسط سینهء خود گرفت و گفت: «حالا آتش کنید!» و جا به جا پارچه پارچه شد. 

پس از کشتن او، حبیب الله کلکانی به مولوی عبدالواسع گفت: «شنیدم که عالم دین هستی و در موضوع تکفیر من، دست نداری! شنیدم که بسیار قایم هستی. به خواست دیگران تسلیم و امضاء نکردی. آفرین! حالا نظرت را می خواهم. بگو! حقیقت را بگو. من چه طور آدم هستم؟» مولوی جواب داد: «تا ندیده بودم، شریعت به من اجازه نمی داد چیزی بگویم. نمی توانستم بگویم مومن هستی یا کافر! چون اسناد و دلایل نداشتم، کسی موفق به گرفتن امضایم نشد؛ اما حالا که از نزدیک دیدمت، می گویم: به هر چهار کتاب آسمانی، کافر مطلق هستی! با مشاهدهء اعمالت، به آواز جهر می گویم: تو نه تنها کافر مطلق، بل که  جایزالقتل هستی.» طبعاً او را هم به فجیع ترین شکل، به قتل رساندند.» (همان، ص 2)

یادآوری:

پس از آن که یک مصاحبه ی ناشناس، جنجال آفرید، کتاب «ناشناس ناشناس نیست» را که قبلاً کمتر مورد قبول واقع شده بود و محدود به یک بار چاپ در خارج از کشور مانده بود، با شتاب هرچه بیشتر، در کابل چاپ کردند. یعنی شدت عمل به قدری بود که کاپی چاپ اول را با همان فونت، اما بدون تاریخ، چاپ کرده اند؛ هرچند لوگوی انتشارات امیری در آن واضح است، اما گفته می شود که این کتاب را با تیراژ ده هزار نسخه، انتشارات سعید که از یک ملای شوونیست و فاشیست پنجشیری ست(ناشر کتاب توهین آمیز «ما همه افغان نیستیم!») چاپ کرده است. 

جای بسیار افسوس می باشد که شدت عمل افغان ستیز ها به قدری ست که ناچیزترین کتاب ها را نیز به منصه ی چاپ می رسانند، اما اکثر آثار ضد آن ها نه فقط چاپ نمی شوند، بل وانمود می شود که گویا مسایل قومی را دامن می زنند. 

ما طی چند سال اخیر، متوجه شده ایم که حتی پاسخ دهی به نشرات افغان ستیز، تعصب اعلام می شود، اما هیچکس نمی پرسد اگر پاسخ دهی تعصب است، چرا جلو نشراتی را نمی گیرند که ما را مجبور می کنند پاسخ آن ها را بدهیم؟